جور دیگرباید دید
مادرم از عمههایم متنفر بود. هر بار که ما کار اشتباهی میکردیم عصبانی میشد و میگفت: «تو هم به اون عمههای عفریتهت رفتی.» مادربزرگم به چشم مادرم دشمن قسمخوردهای بود که یک روز بالاخره زهرش را میریزد، اما وقتی به خانهمان میآمد مادرم همزمان میوه پوست میکند و قربانصدقۀ مادربزرگم میرفت. با عمههایم هم همین رفتار را داشت. هر بار که آنها را میدید از اندام خوب و پوست صاف و موهای خوشرنگشان تعریف میکرد، اما تا میرفتند کنار پدرم مینشست و از مادر و خواهرهایش گله میکرد. من هم اینطور بودم. قبل از ازدواج مطمئن بودم مادرشوهر و خواهرشوهر دشمن آدم هستند و تا آدم را از پا درنیاورند کنار نمیکشند. این بود که بعد از ازدواجمان کوچکترین حرف مادرشوهرم مثل سوزنی در من فرو میرفت و من همهٔ ناراحتیهایم را به همسرم میگفتم.
صفحات: 1· 2