14 مهر 1396
یادم است یک بار که کلیدهایم را داخل خانه جا گذاشته بودم مادر همسرم مرا «سربههوا» خطاب کرد و من از این حرف او خیلی ناراحت شدم و تا مدتها با او سرسنگین برخورد میکردم. یک بار دیگر که یادم رفته بود در غذا نمک بریزم مادرم تا فهمید گفت: «از بچگیت همینطوری دستوپاچلفتی بودی.» اما من از حرف مادرم اصلاً ناراحت نشدم، حتی به او خندیدم.
وقتی به هر دوی این رفتارها فکر کردم دیدم که هر دو نفر قصدشان شوخی بوده، اما من شوخی مادر همسرم را به متلک تعبیر کرده بودم. راستش از همان موقع کمی دلم را با او صاف کردم. دیگر مادرشوهر برایم دشمن قسمخورده نیست. دروغ چرا، به نظرم زن بسیار مهربانی است و قصد ندارد زندگی ما را خراب کند. حالا بیشتر احساس میکنم دو خانواده دارم که میتوانم روی هر دو حساب کنم. حالا بیشتر احساس میکنم که پشتم گرم است.
نوشته شده:ح.ن
صفحات: 1· 2