درخت سیب و گیلاسم
مادربزرگم، که او را مادرجان صدا میزدیم، مرا روی پاهایش تکان میداد و آرام آرام برایم لالایی میخواند. مادرم هم وقتهایی که خوابم نمیبرد همان لالایی را زمزمه میکرد. سالها از خواندن آن لالایی گذشته بود و همهمان فراموشش کرده بودیم. تا اینکه وقتی باردار بودم مادربزرگ، که آلزایمر هم به سراغش آمده، بالشی روی پاهایش گذاشت و شروع به خواندن کرد: «لالالالا گل یاسم/ درخت سیب و گیلاسم، لالالالا گل گلشن/ که شب تاریک و روز روشن، لالالالا گل نرگس/ بلا بر تو نیاد هرگز، لالالالا گل بادوم/ بخواب آروم بخواب آروم.» سریع گوشی را برداشتم و صدایش را ضبط کردم. صدای مادرجان دنیای کودکیام را جلوی چشمانم آورد، آن وقتها که هنوز دنیای مادرجان به اندازۀ ما واقعی بود. بعضی شبها که دلم میگرفت صدای ضبطشدۀ مادرجان را گوش میدادم و میخوابیدم. آنقدر آن را گوش داده بودم که دائم زیر لب میخواندمش. بعد از زایمان هم برای گریههای وقت و بیوقت او میخواندمش. گاهی آرام میشد و گاهی هم فایده نداشت. امروز بیرون از خانه بودم که پدرش زنگ زد. انگار مدت زیادی بود که گریه میکرد و آرام نمیشد و پدرش به عنوان آخرین راه به من زنگ زده بود. برایش حرف زدم، قربانصدقهاش رفتم، صداهای مختلف درآوردم. فایده نداشت. کلافه شده بودیم و دنبال راه چاره میگشتم که یاد لالایی مادرجان افتادم. شروع به خواندن کردم: «لالالالا گل یاسم/ درخت سیب و گیلاسم…» با همان چند کلمۀ اول آرام شد. باورمان نمیشد. از پشت گوشی میشنیدم که عمیق نفس میکشد. این بار من اشک میریختم و او آسوده چشمهایش را بسته بود.