25 آبان 1396
مادربزرگم، که او را مادرجان صدا میزدیم، مرا روی پاهایش تکان میداد و آرام آرام برایم لالایی میخواند. مادرم هم وقتهایی که خوابم نمیبرد همان لالایی را زمزمه میکرد. سالها از خواندن آن لالایی گذشته بود و همهمان فراموشش کرده بودیم. تا اینکه… بیشتر »
1 نظر