زندگی من وخسیس خان
رفته بودیم برای عروسی خواهرزادهاش خرید کنیم. از اوایل ازدواجمان هیچوقت پیش نیامده بود که با او به خرید لباس شب بروم. اصلاً همیشه احساسم این بود که او مثل خیلی از مردهای دیگر از خرید کردن بیزار است. این بار چون تنها بودم از او خواهش کردم که با من بیاید تا با هم چند مغازه را بگردیم. چشمتان روز بد نبیند. اولین چیزی که نگاه کرد اتیکت قیمت لباس بود و با دیدن آن بلند گفت: «اووووه چه خبره؟» فروشنده که پشت سر ما بود لبخند معنیداری زد و گفت که لباسهای ارزانتر را میتوانیم در طبقۀ پایین ببینیم. طبقۀ پایین مثل صحنۀ جنگ بود. لباسهای آنجا قدیمی و حتی کثیف بودند و هر کدامشان چیزی مثل دکمه، سرزیپ یا کمربند کم داشتند. عصبانی و ناراحت از مغازه بیرون آمدم. بحث و دعوایمان از همان موقع شروع شد. بین همان دعواها گفت که هیچوقت آن همه پول خرج لباس نمیکند. راست میگفت، او هیچوقت پول مناسبی برای چیزی خرج نمیکرد. حتی در بقالی هم چانه میزد، هر بار پرینت تلفن را میگرفت و در مصرف همه چیز بیش از اندازه صرفهجو بود.
رفتارم اوایل پر از سرزنش بود. او را مسخره میکردم و «خسیسخان» و «آقای اسکروچ» صدایش میزدم. دروغ چرا، زندگیمان شکل دیگری گرفته بود. یک روز که خیلی از این دعواها خسته بودم برای پیدا کردن راه چاره، کمی راجع به خساست تحقیق کردم و فهمیدم که روش من اشتباهترین شکل برخورد بوده. به مرور قبول کردم که باید به او کمک کنم. پیش مشاور رفتم و یاد گرفتم که قبل از خریدهایم با او مشورت کنم. از او خواهش کردم یک بار با هم در مورد مقدار پولی که در ماه برای لباس، وسایل خانه و خرجهای دیگر میتوانیم کنار بگذاریم به توافق برسیم. من در خریدها نظر و سلیقهاش را بپرسم و در عوض او هم هنگام خرید با فروشندهها سر قیمت بحث نکند. خودش هم دوست داشت که تغییر کند و همین باعث شد من هم کمی نگاهم را عوض کنم. به این فکر میکردم که شوهری که اهل حساب و کتاب باشد آنقدرها هم بد نیست. همین که الان یک خانه داریم که با پول جمع کردنهای او خریدهایم خودش خیلی خوب است، بقیۀ چیزها هم به مرور حل میشود.