مطلبی خوندم در وبلاگ یکی از دوستانم به این عنوان که راهیان نور سوریه ؛
بسیار زیبا است که قدم به سرزمین مدافعان حریم آل الله بزاریم و راوی و همسنگران و همرزمان شهدا برایمان روایتگری نمایند
اینجا محل شهد شهادت نوشیدن سردار شهید همدانی…
محل دیگر محل اسارت شهید حججی و اونجا که نشون میدهد محل شهادت و سربریدن شهید حججی …
و من چگونه تاب بیاورم واز غصه دق نکنم ……
مرتضی رزاقی معلمی است که به همراه نیروهای استان همدان به جبهه دفاع از حرم پیوست. و در این ماموریت به نشان جانبازی مفتخر شد. مرتضی سخت کوش و پرتلاش است و همیشه در فکر خدمت به جامعه. او حالا هم مشغول به کار فرهنگیه و بهترین راه رو برای این کار انتخاب کرده، یعنی آموزش در سطح نوجوانان. که در این بخش موفق هم بوده. حالا هم در انتخابات شورای شهر فامنین و ماماهان رای بالایی آورده و تونسته به این منصب راه پیدا کنه. ما هم تلاش کردیم گپ و گفتی با ایشون داشته باشیم و راجع به اتفاقاتی که در این ماموریت براشون افتاد صحبت کنیم.
سلام لطفا خودتون رو معرفی کنید و از نحوه ورودتون به بسیج بگید.
سلام من مرتضی رزاقی متولد سال 1366در ماماهان هستم. در یک خانواده متوسط و مذهبی ومعتقد به دنیا آمدم. پدرم قبل از انقلاب فعالیتهای خود را در زمینه سازی انقلاب شروع کرده بود و در دوران دفاع مقدس در جبهه ها و سپاه پاسداران خدمت میکرد و پس از خاتمه جنگ و التهابات از سپاه خارج شده و به کشاورزی مشغول شد. سال 74 یا 75 بود که به همراه پدرم وارد پایگاه بسیج شدم. فعالیت های بسیج برایم بسیار جذاب بود. سال 81 به عنوان شورای پایگاه و پس از آن چندین سال به عنوان شورای حوزه مقاومت سیدالشهدا مشغول بودم. سال 87 یا 88 بود که گردان امام حسین(ع) تشکیل شد. از آنجایی که تاکید مقام معظم رهبری بر آن بود که در هر شهر گردان های جهادی وجود داشته باشد که آموزشهایی به روز و کاربردی ارائه کنند، به پیروی از رهبرم وارد این گردان شدم که مسئولیت فرماندهی دسته به من داده شد.
چطور شد که تصمیم گرفتید در این ماموریت شرکت کنید؟
میزبان شدن قواعدی دارد که با رعایت آنها میتوانیم به اوج برسیم. بی تعارف میتوانیم در دنیا برای خودمان آبرومند و مردم دار باشیم و در آخرت، جایگاهی داشته باشیم که به جایگاه پیامبران میماند.
مهمانی دادن، دست خالی، آبرو، روز قیمات،میزبان، خانواده ایرانی، حرف هایی از جنس زندگی
میتوانیم با میهمان دوستی کاری کنیم که نه تنها خانهمان پر از برکت شود و خانهمان از بیماری و غم خالی شود که گناهانمان آمرزیده شود.
مادربزرگم، که او را مادرجان صدا میزدیم، مرا روی پاهایش تکان میداد و آرام آرام برایم لالایی میخواند. مادرم هم وقتهایی که خوابم نمیبرد همان لالایی را زمزمه میکرد. سالها از خواندن آن لالایی گذشته بود و همهمان فراموشش کرده بودیم. تا اینکه وقتی باردار بودم مادربزرگ، که آلزایمر هم به سراغش آمده، بالشی روی پاهایش گذاشت و شروع به خواندن کرد: «لالالالا گل یاسم/ درخت سیب و گیلاسم، لالالالا گل گلشن/ که شب تاریک و روز روشن، لالالالا گل نرگس/ بلا بر تو نیاد هرگز، لالالالا گل بادوم/ بخواب آروم بخواب آروم.» سریع گوشی را برداشتم و صدایش را ضبط کردم. صدای مادرجان دنیای کودکیام را جلوی چشمانم آورد، آن وقتها که هنوز دنیای مادرجان به اندازۀ ما واقعی بود. بعضی شبها که دلم میگرفت صدای ضبطشدۀ مادرجان را گوش میدادم و میخوابیدم. آنقدر آن را گوش داده بودم که دائم زیر لب میخواندمش. بعد از زایمان هم برای گریههای وقت و بیوقت او میخواندمش. گاهی آرام میشد و گاهی هم فایده نداشت. امروز بیرون از خانه بودم که پدرش زنگ زد. انگار مدت زیادی بود که گریه میکرد و آرام نمیشد و پدرش به عنوان آخرین راه به من زنگ زده بود. برایش حرف زدم، قربانصدقهاش رفتم، صداهای مختلف درآوردم. فایده نداشت. کلافه شده بودیم و دنبال راه چاره میگشتم که یاد لالایی مادرجان افتادم. شروع به خواندن کردم: «لالالالا گل یاسم/ درخت سیب و گیلاسم…» با همان چند کلمۀ اول آرام شد. باورمان نمیشد. از پشت گوشی میشنیدم که عمیق نفس میکشد. این بار من اشک میریختم و او آسوده چشمهایش را بسته بود.
رفته بودیم برای عروسی خواهرزادهاش خرید کنیم. از اوایل ازدواجمان هیچوقت پیش نیامده بود که با او به خرید لباس شب بروم. اصلاً همیشه احساسم این بود که او مثل خیلی از مردهای دیگر از خرید کردن بیزار است. این بار چون تنها بودم از او خواهش کردم که با من بیاید تا با هم چند مغازه را بگردیم. چشمتان روز بد نبیند. اولین چیزی که نگاه کرد اتیکت قیمت لباس بود و با دیدن آن بلند گفت: «اووووه چه خبره؟» فروشنده که پشت سر ما بود لبخند معنیداری زد و گفت که لباسهای ارزانتر را میتوانیم در طبقۀ پایین ببینیم. طبقۀ پایین مثل صحنۀ جنگ بود. لباسهای آنجا قدیمی و حتی کثیف بودند و هر کدامشان چیزی مثل دکمه، سرزیپ یا کمربند کم داشتند. عصبانی و ناراحت از مغازه بیرون آمدم. بحث و دعوایمان از همان موقع شروع شد. بین همان دعواها گفت که هیچوقت آن همه پول خرج لباس نمیکند. راست میگفت، او هیچوقت پول مناسبی برای چیزی خرج نمیکرد. حتی در بقالی هم چانه میزد، هر بار پرینت تلفن را میگرفت و در مصرف همه چیز بیش از اندازه صرفهجو بود.
رفتارم اوایل پر از سرزنش بود. او را مسخره میکردم و «خسیسخان» و «آقای اسکروچ» صدایش میزدم. دروغ چرا، زندگیمان شکل دیگری گرفته بود. یک روز که خیلی از این دعواها خسته بودم برای پیدا کردن راه چاره، کمی راجع به خساست تحقیق کردم و فهمیدم که روش من اشتباهترین شکل برخورد بوده. به مرور قبول کردم که باید به او کمک کنم. پیش مشاور رفتم و یاد گرفتم که قبل از خریدهایم با او مشورت کنم. از او خواهش کردم یک بار با هم در مورد مقدار پولی که در ماه برای لباس، وسایل خانه و خرجهای دیگر میتوانیم کنار بگذاریم به توافق برسیم. من در خریدها نظر و سلیقهاش را بپرسم و در عوض او هم هنگام خرید با فروشندهها سر قیمت بحث نکند. خودش هم دوست داشت که تغییر کند و همین باعث شد من هم کمی نگاهم را عوض کنم. به این فکر میکردم که شوهری که اهل حساب و کتاب باشد آنقدرها هم بد نیست. همین که الان یک خانه داریم که با پول جمع کردنهای او خریدهایم خودش خیلی خوب است، بقیۀ چیزها هم به مرور حل میشود.