جانمان را با خدا معامله میکنیم نه پول و پاداش دنیوی
مرتضی رزاقی معلمی است که به همراه نیروهای استان همدان به جبهه دفاع از حرم پیوست. و در این ماموریت به نشان جانبازی مفتخر شد. مرتضی سخت کوش و پرتلاش است و همیشه در فکر خدمت به جامعه. او حالا هم مشغول به کار فرهنگیه و بهترین راه رو برای این کار انتخاب کرده، یعنی آموزش در سطح نوجوانان. که در این بخش موفق هم بوده. حالا هم در انتخابات شورای شهر فامنین و ماماهان رای بالایی آورده و تونسته به این منصب راه پیدا کنه. ما هم تلاش کردیم گپ و گفتی با ایشون داشته باشیم و راجع به اتفاقاتی که در این ماموریت براشون افتاد صحبت کنیم.
سلام لطفا خودتون رو معرفی کنید و از نحوه ورودتون به بسیج بگید.
سلام من مرتضی رزاقی متولد سال 1366در ماماهان هستم. در یک خانواده متوسط و مذهبی ومعتقد به دنیا آمدم. پدرم قبل از انقلاب فعالیتهای خود را در زمینه سازی انقلاب شروع کرده بود و در دوران دفاع مقدس در جبهه ها و سپاه پاسداران خدمت میکرد و پس از خاتمه جنگ و التهابات از سپاه خارج شده و به کشاورزی مشغول شد. سال 74 یا 75 بود که به همراه پدرم وارد پایگاه بسیج شدم. فعالیت های بسیج برایم بسیار جذاب بود. سال 81 به عنوان شورای پایگاه و پس از آن چندین سال به عنوان شورای حوزه مقاومت سیدالشهدا مشغول بودم. سال 87 یا 88 بود که گردان امام حسین(ع) تشکیل شد. از آنجایی که تاکید مقام معظم رهبری بر آن بود که در هر شهر گردان های جهادی وجود داشته باشد که آموزشهایی به روز و کاربردی ارائه کنند، به پیروی از رهبرم وارد این گردان شدم که مسئولیت فرماندهی دسته به من داده شد.
چطور شد که تصمیم گرفتید در این ماموریت شرکت کنید؟
اواخر مرداد سال 94 با ما تماس گرفته شد که چنین ماموریتی وجود دارد،ماموریتی به نام جعفر طیار. پس از مراجعه و توجیه نسبت به ماموریت و شرایط حضور، در آزمونهای تخصصی و عمومی شرکت کرده و در آنها پذیرفته شدیم. یعنی بیش از 300-400 نفر داوطلب برای حضور در این ماموریت وجود داشت که حدودا 35 نفر برای اعزام پذیرفته شدند. ضمن اینکه در آن روزها پدرم شدیدا بیمار شدند، که باعث شده بود همزمان هم درآموزشها شرکت کنم وهم وظیفه رسیدگی به ایشان را انجام میدادم. در یکی از همسن شب ها که در کنار پدرم بودم برای اعزام با من تماس گرفتند و با هماهنگی برادرم پدر را به ایشان سپردم و اوایل مهرماه94 بود که اعزام شدیم.
زمانی که شما در سوریه حضور داشتید مصادف بود با شهادت حاج حسین همدانی؟
بله درواقع ما اولین نیروی پیاده ای بودیم که وارد سوریه شدیم و قرار بود نیروها تحت فرماندهی مستقیم سردار شهید حاج حسین همدانی عمل کنند. دو، سه روز پس از حضور ما در این ماموریت بود که ایشان به شهادت رسیدند. البته فرمانده مستقیم ما سردار سیدی بود که ایشان فرمانده تیپ علی ابن ابی طالب قم هستند. دلیل آن هم این بود که نیروهای اعزامی از قم و همدان با هم در یک تیپ همکاری می کردند.
از شرایط حضورتان در سوریه و عملیات توضیح دهید.
چند روزی در آنجا مستقر بودیم که تجهیزات و ادوات برسد و تیپ آماده و عملیات شروع شود بچه ها روحیه بسیاری خوبی داشتند. هر چند به دلیل نبود تجهیزات در چند روز اول برنامه منظمی نداشتیم، صبح ها ورزش می کردیم و بعضی از ساعات در بین خودمان جلساتی در مورد عملیات و وظایفمان برگزار می کردیم. مراسم مختلفی برگزار میشد مثلا یادم هست چند باری برنامه سینه زنی داشتیم که بچه های دیگر استان ها هم شرکت کردند و یا یک بار بچه های اصفهان نمایشی آماده کرده بودند که خیلی در روحیه ما تاثیرگذار بود. بعد از تحویل تجهیزات و توجیه نقشه عملیات باید وارد عمل میشدیم. ما در نزدیکی حلب و در منطقه ای به نام بوحوس بودیم و باید در یک منطقه ای نسبتا ناهموار و دارای تپه های بلند عملیات میکردیم. نزدیک پنج شش روز هم طول کشید که کاملا راجع به منطقه و نوع عملیاتی که باید انجام میدادیم توجیه شدیم و در تپه های محل استقرارمان هر روز به صورت آموزشی عملیات انجام می دادیم، اما ناگهان در شب عملیات نقشه و محل عملیات تغییر کرد. جایی که نه آن را میشناختیم و نه اطلاعاتی راجع به موقعیت آن داشتیم. یک منطقه صعب العبور که به لحاظ هجمه آتش دشمن و برای عملیات بسیار سخت بود.
چرا گردان شما برای جایی که نمیشناختید انتخاب شد و آیا توانستید از عهده آن به خوبی برآیید؟
از آنجا که نیروهای همدان و تیپ 32 انصار الحسین (ع)که توسط سردار شهید همدانی پایه گذاری شده و معروف به توانایی بالا و توان انجام کار در شرایط سخت هستند، و با تجربه عملیاتهایی که در دوران دفاع مقدس انجام داده اند، طبیعی بود که ما برای این کار انتخاب شویم. از شروع عملیات که صبح از روستایی به نام عبطین بود تا نزدیکی های ظهر پیشروی خوبی داشتیم و با چشم خود عقب نشینی نیروهای منفور تکفیری را میدیدیم. تا جایی که دشمن عقبه خوبی برای خود تدارک دیده بود و توانسته بود در یک منطقه مسکونی که قسمت وسیعی هم دارای باغ زیتون بود استتار کند. حدود 400،500 متری ما سدی مرتفع وجود داشت که از آنجا به کل منطقه مشرف بودند و میتوانستند حتی موشک شلیک کنند. نزدیک چهار، پنج ساعت در این نقطه درگیر بودیم. حجم آتش به قدری بود که بارش گلوله مانند تگرگ شده بود. در این شرایط بود که دستور عقب نشینی صادر شد. ما در یک منطقه مسکونی مستقر بودیم که دو بلوک ساختمان در آن وجود داشت. که من در ساختمان اول مستقر بودم و وظیفه آرپیجی زدن را بر عهده داشتم. ذخیره آب هم به پایان رسیده بود. تصمیم گرفتم کمی عقب تر بروم نماز بخوانم و دوباره برگردم زمان برگشت درگیری به قدری شدت گرفته بود که دیگر نتوانستم به محل استقرار خود برگردم. سه شهید و حدود 15 مجروح تا آن لحظه داده بودیم که دیگر دستور عقب نشینی صادر شد.
از حادثه ای که منجر به مجروحیت شما شد توضیح دهید.
همانطور که گفتم به دلیل هجمه سنگین آتش دشمن امکان جابجایی وجود نداشت و اکثر نیروها عقب نشینی کرده بودند و من قصد داشتم تجهیزاتم که در ساختمانهای جلویی بود را برگردانم. با اینکه حدود نیم ساعتی تلاش کردم ولی بی فایده بود. در همین حین فرمانده گردانمان نزدیکم شده و دستور عقب نشینی را دادند که برگردیم تازه اینجا بود که متوجه شدم جز نفرات آخری هستم که باید برگردم. جاده ای که ازآن عبور کرده بودیم یعنی جاده عبطین روستایی که عملیات را از آنجا آغاز کرده بودیم نزدیک 1.5 متر از سطح زمین ارتفاع داشت. تصمیم گرفتم خودم را به جاده برسانم و از آن به عنوان خاکریز استفاده کنم چون دیواری که پشت آن بودم کاملا در تیررس قرار داشت شاید چیزی حدود200متر یا کمتر با تکفیری ها فاصله نداشتم. در حال دویدن بودم و میدانستم که تیرها به سمتم می آیند به همین دلیل با تمام توان و سرعت میدویدم تا مورد اصابت قرار نگیرم. تا جاده خوب پیش رفتم، کنار جاده مغازه متروکه و کوچکی بود که اطرافش را به ارتفاع نیم متر با سنگ دیوار کشی کرده بودند فکر کنم کسی برای خودش سنگر درست کرده بود مجبور شدم از روی آن بپرم و تا پریدم، به دلیل سرعت زیادی که داشتم دو، سه متری از جاده فاصله گرفتم وتا خواستم برگردم و خودم را به دیواره جاده برسانم گلوله به من اصابت کرد. تیر به ران پای چپم برخورد کرد. بر زمین افتادم و از آنجایی که خون ریزی شدیدی داشتم باعث شد که کاملا بی رمق شوم. شاید 10 ثانیه هم طول نکشید که حالت بی حالی به من دست داد چند ثانیه بعد خمپاره ای نزدیکم زده شد که فقط چند ترکش خیلی کوچک از آن به من اصابت کرد که خیلی کارساز نبودند. حتی یک چفیه هم همراهم نبود، که روی زخمم را ببندم. دیگر توان ایستادن روی پا و حتی قدرت برداشتن اسلحه ام که در نیم متری ام افتاده بود را نداشتم به فکر راه چاره ای بودم که متوجه تانک خودی شدم. دیدم درحالی که دود استتار پخش می کرد دارد به عقب برمیگردد من این طرف جاده بودم و تانک آن سوی جاده. قلبم به سختی می زد. نای صحبت کردن نداشتم حال عجیبی بود. یک حال وصف ناشدنی که شبیه هیچ حال دیگری نیست. وقتی تانک به نزدیکی من رسید، تمام توانم رو جمع کردم و از خدا کمک خواستم و به سمت تانک حرکت کردم. به سختی خودم رو به تانک رساندم و اشاره کردم که بایستد. با دو دستم میلهی روی تانک را گرفتم و خودم را به سختی بالای تانک کشیدم. احساس عطش شدیدی می کردم و فقط ذکر میگفتم در حالی که دیگر توان پلک زدن و زمزمه هم نداشتم شهادتین را هم خواندم. اما فضا، فضای دیگری بودم مرحله درد را رد کرده بودم و حس میکردم توی یک جایی هستم بین این دنیا و جهان آخرت. در تمام عمرم لحظه ای به زیبایی آن را احساس نکرده بودم کاملا آرامبخش بود. حس میکردم دارم قبض روح می شوم که از هوش رفتم.
تا کی بیهوش بودین؟
تا لحظهای که راننده تانک داشت پلاک روی گردنم را بررسی میکرد و میخواست مرا شناسایی کند که چشمانم را باز کردم. راننده از من پرسید: میتونی حرکت کنی؟ که با اشاره پلک گفتم نه. دیگراز این به بعد بود که متوجه هر اتفاقی در اطراف خودم میشدم. بدون اینکه حتی روی زخم رو ببندند مارو سوار یک آمبولانس کردند. لحظه هایی که قسمت زخمی پای مجروحم به برانکارد میخورد درد شدیدی حس میکردم. فرد دیگری به نام علی از بچه های دسته خودمان کنارم بود که موج انفجار او را تحت تاثیر قرارداده بود با دیدن حالت او حالم دو چندان بد شد و درد خودم را فراموش کردم خواستم کمی با او صحبت کنم که متوجه شدم اصلا حالت عصبی خوبی ندارد و چیزهایی در مورد روزهای گذشته و بچه هایی که شهید شده اند می گوید. البته اتفاق خنده داری هم توی آمبولانس افتاد این بود که یکی از نیروهای فاطمیون که داخل آمبولانس به عنوان همراه با ما بود. فکر میکنم چهار یا پنج بار از او پرسیدم چقدر دیگر میرسیم که اون توی همه دفعات گفت 20 دقیقه دیگه. انگار که حرف مرد باید یکی باشه.
خب شما تو همین حالت داشتید می رفتید مقصدتون کجا بود؟
ما به سمت بیمارستان صحرایی که در چندین کیلومتری منطقه عملیاتی تدارک دیده بودند میرفتیم. به اونجا که رسیدیم پس از شناسایی محل اصابت گلوله، روی زخم رو بخیه کردند و گلوله همونجا موند تا برگردیم ایران. البته جای گلوله چنان درد میکرد که متوجه دوختن روی زخم نشدم و به دلیل حال وخیمی که داشتم یک سرم برایم تزریق کردند پس از اتمام می خواستم بلند شوم که دوباره از هوش رفتم به دلیل خونریزی زیاد فقط درحالت درازکش به هوش بودم و تا کمی بلند میشدم حالت بی هوشی به من دست میداد. فکر میکنم تا نزدیک ساعت10 شب در بیمارستان بودم و 3 واحد سرم دریافت کردم تا کمی بتوانم سرپا بایستم. البته این چند ساعتی که در بیمارستان بودم خودش کلی خاطره دارد که بارزترین آنها حضور حاج قاسم دربیمارستان بود و وقتی گفتند که زخمی ها بچه های همدان هستند شنیدم که گفت «آفرین شیر بچه های همدان گل کاشته اید.» سپس مارو دوباره به محل استقرار اولیه مان منتقل کردند و در آنجا در محل هلال احمر جا گرفتیم که تازه مشکلات من شروع شد. چون تیر به زیر رانم خورده بود نه میتونستم بخوابم و نه سرپا باشم. که نزدیک 3 روز همانجا و در همین وضع بودیم تا امکان بازگشت به ایران برایمان فراهم شود. که با اتوبوس ما را به استان حماء آوردند و من مجبور بودم چند ساعتی با آن وضع وخیم در اتوبوس باشم. موج انفجار خیلی ها رو گرفته بود. داعشی ها به دلیل حمایتی که از طرف مستکبرین میشدند گاهی یک موشک که به پول ما نزدیک 800 میلیون تومان ارزش داشت را برای دو نفر نیروی پیاده استفاده میکردند. که باعث میشد حتی اگر شهید نشدند موج شدید انفجار آنها رو بگیرد. مثلا یک نفر به اسم محسن رو شدیدا موج انفجار گرفته بود جوری که وقتی حالت عصبی او عود می کرد چنان اذیت میشد که میخواست با چفیه خودش را خفه کند. و بعد از چند دقیقه به حالت عادی برمیگشت.
یا مثلا وقتی توی لابی فرودگاه حماء منتظر هواپیما بودیم که ما را به دمشق برگرداند، یکی از بچه های نجف آبادِ اصفهان رو دیدم که دو دستش تحت تاثیر موج انفجار قرار گرفته بود که مجبور شده بودند دو دستش رو به بدنش ببندند. متوجه شدم که در شرایطی بدی دارد مظلومانه به اطراف نگاه میکند و انگار چیزی میخواهد که فهمیدم تشنه است. وقتی بهش آب دادم که میگفت خیلی وقته تشنمه و دیدم این جوان چنان محجوب است که حتی رویش نمیشود از کسی آب بخواهد ولی حاضر به تحمل اون شرایط سخت هست. که من بسیار ناراحت شدم که چرا به ما نگفته و تا الان تشنه مانده. حالا که فکر میکنم و مقایسه میکنم بین این هجمه هایی که علیه مدافعین حرم و واقعیت آن چیزی که خود این بچه ها دارند فرسنگ ها فاصله هست. آنقدر حجب و حیا دارند که حتی از همرزمشان طلب آب هم نکنند.
بعد از پرواز به سمت دمشق چی شد؟
بالاخره بعد از چند ساعتی با یک هواپیمای ایلوشین قدیمی وارد فرودگاه دمشق شدیم. توی دمشق هتلی هست به نام هتل شیشه ای که بسیار معروف هم هست که در دوره جنگ تبدیل به محل استقرار نیروها و بیمارستان و محلی برای استراحت نیروها شده که آنجا مستقر شدیم. در شرایطی که همه مجروح بودیم و منتظر پرواز به سمت ایران، درخواست زیارت کردیم. البته باید بگویم تقریبا وضع من به لحاظ مجروحیت جسمی از همه شدیدتر بود چرا که تیر با پایم اصابت کرده بود. گفتیم میخواهیم برویم زیارت چون معلوم نیست که یکبار دیگر بتوانیم به اینجا بیایم یا نه. پس از هماهنگی حتی اجازه استفاده از عصا هم به من داده نشد و گفته شد که به لحاظ امنیتی اشکال دارد. گفتند اگه روی پای خودت میتوانی بیا و اگرنه امکانش وجود ندارد که به زیارت بروی. که با هر زحمتی که بود خودم رو به حرم رساندم. باید طوری راه میرفتم که مجروحیت پایم جلب توجه نکند. اتفاق جالبی هم که در گیت بازرسی افتاد این بود که هربار که از گیت رد میشدم آلارم میداد و مسئول گیت میگفت شما همراه خودت اسلحه داری. گیت به آهن و چیزهای فلزی حساس بود. و این باعث میشد که اجازه ندن وارد حرم بشم. تا درنهایت فردی که ازنیروی قدس مارو همراهی میکرد ایشون رو توجیه کرد و بالاخره اجازه عبور به من داده شد.
بعد از زیارت حرم حضرت رقیه و سپس حرم حضرت زینب دوباره به هتل برگشتیم و منتظر هواپیمایی بودیم که قرار بود ما را به ایران منتقل کند که این انتظار نزدیک24 ساعت طول کشید. در فرودگاه برخلاف انتظار ما که فکر میکردیم با هواپیمای مسافربری سفر خواهیم کرد یک هواپیمای باری در انتظار ما بود. حدود 50 نفر میشدیم که به سختی و به کمک پتو جایی برای خودمان دست و پا کردیم و به ایران برگشتیم. که از طریق فرودگاه مهرآباد تهران وارد خاک ایران شدیم. چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که اتوبوس های اورژانسی که در فرودگاه ما را حمل می کرد مجهزتر از بیمارستانهایی بود که در سوریه و حتی در دمشق وجود داشت و این به برکت نظام و جمهوری اسلامی است و باید قدردان آن باشیم.
نزدیکی های اذان صبح بود که ما وارد بیمارستان شدیم پس از انتقال به بیمارستان به فراخور مجروحیتی که داشتیم در بخش های مربوطه طبق هماهنگی های قبلی بستری شدیم. پس از آن که عکس رادیولوژی آماده شد ودکترم پس از دیدن عکس رادیولوژی گفت: «وضعیت فوق العاده حساسه امکان جراحی وجود نداره ». که همان روز تنها با تجویز یک آنتی بیوتیک از بیمارستان مرخص شدم.
خانواده شما هنوز اطلاع نداشتند که شما مجروح شدین؟
ما وقتی در منطقه عملیاتی وارد بیمارستان صحرایی شدیم اطلاعات مارو برای استان مربوطه ارسال کرده بودند که اونها هم با بعضی خانواده ها تماس گرفته بودند و خبر داده بودند. جهت اطمینان با چند نفر از دوستان تماس گرفتم و جویای اخبار شدم که متوجه شدم خداروشکر خبری به خانواده داده نشده که باعث نگرانی اونها بشه.
کی به خانواده اطلاع دادین؟
پس از ترخیص ابتدا به مادرم زنگ زدم که ایشان در همان ابتدا متوجه تغییر صدای من شد و با تعجب پرسید برگشتی ایران؟ ما در دمشق با تلفن های موسوم به خط کوثر با خانواده تماس میگرفتیم. جوری بود که صحبت با این تلفنها با یک تاخیر 20 ثانیه ای همراه بود. مادرم از صدای با کیفیت تلفن متوجه شد که گفتم بله الان تهران و در بیمارستان هستم و برای عصری میرسم منزل. فقط برای این که نگران نباشند گفتم:«پام پیچ خورده بود و اتفاق مهمی نیفتاده.»نزدیک اذان مغرب به خانه رسیدم و بعد از آن بود که همه متوجه اتفاقی که برای من افتاده شدند.
قرار شد این تیر برای همیشه همراه شما باشه؟
بله چندباری به متخصصین مختلف مراجعه کردم که نظر همه دکترها این است که این تیر برای همیشه همراه من بماند. به این دلیل که ریسک جراحی خیلی بالاست. البته شاید در آینده امکان جراحی و خارج کردن گلوله فراهم شود.
خب حالا لطفا از مبالغ هنگفتی که برای این ماموریت گرفتید برای ما بگید؟
بله باز هم همان بحث همیشگی! خوب هرکسی برای خودش افکار و عقایدی دارد و این حرف ها نشان از ضعف ایمان و اعتقاد برخی از ماها دارد. ما طبق آیه صریح قرآن جانمان را با خدا معامله میکنیم نه پول و پاداش دنیوی، شهادت در راه خدا یک راه میان بر است که انسان را در کمترین زمان به بهترین مکان می رساند. باید گفت بچه ها سر و دست میشکستند برای رفتن. از نزدیک سیصد چهارصد نفری که برای تست دعوت شده بودیم تنها 30 نفر باید انتخاب می شد. البته جا دارد در این رابطه یک خاطره از سید میلاد مصطفوی که در همین عملیات به شهادت رسید بگویم. به سید میلاد اجازه نمیدادند به این ماموریت برود دلیلش هم این بود که سید میلاد تک فرزند خانواده بود. آخر سر سید میلاد گفت: «اگر به خاطر هزینه رفت و آمده من حاضرم تمام هزینه سفر این 30 نفر رو تقبل کنم.» بازهم قبول نکردند که در نهایت گفته شد تنها در صورتی میتوانی اعزام شوی که رضایت پدرت رو جلب کنی. یک نکته جالب هم اینجا هست، زمانی که پدر ایشان برای امضای رضایت نامه آمده بودند، میلاد به پدرش گفت: «پدرِ شهید لطفا این رضایت نامه را امضا کن.» چیزی که گاهی انسان فکر می کند شاید اینها به شهید الهام شده بود.
اما راجع به پولی که به ما دادن هم باید بگویم اولین تعهد و امضایی که از ما قبل از اعزام گرفته شد این بود که ما به هیچ عنوان نباید ادعای حق و حقوق پس از جانبازی و یا غرامت به ازای این ماموریت داشته باشیم.
اصلا کسانی که در این ماموریت حضور داشتند، نیاز مالی نداشتند که بخواهند بخاطر پول وارد این عملیات شوند. این ماموریت عشق است نه پول، مادیات تا یک جایی انسان را پیش می برد ولی در هنگامه نبرد و گلوله این عشق است که فرد را جسور و شجاع می کند و این عشق چیزی نیست جز حب اهل بیت و رضایت حق. از منی که معلم هستم گرفته تا افرادی با شغل آزاد و دولتی که در گذران زندگی خود هیچ مشکلی ندارند. و نیازی به اینجور پولها نداشته و ندارند.
باز هم در مورد سید میلاد برایتان بگویم. من سید را قبل از ماموریت دورادور میشناختم، اما در این ماموریت بود که بیشتر همدیگر را شناختیم. شب هایی که با هم مینشستیم و صحبت میکردیم، متوجه شدم که مهندس عمران بوده و مدتی در پروژه راه کربلا به عنوان مهندس ناظر حضور داشته است. گاهی اینکه کسی شهید میشود مطمئنا قبلا بهایش را پرداخت کرده است. سید میلاد به من گفت در حالی که باید برگه های تایید ساخت پل های سیمانی را امضا می کردم متوجه شدم که یکی از پل ها با استاندارد لازم ساخته نشده و از امضا و تایید آن امتناع کردم. علاوه بر این گزارشی به قسمت های مختلف راجع به این اتفاق ارسال کردم، اما متوجه شدم که این گزارش ها تقریبا هیچ فایده ای ندارد و همان مسئول محترم هم که من برایش گزارش ارسال کرده ام، این موضوع را تایید میکند که باعث شد از آن مسئولیت استعفا داده و در کار آزاد مشغول شوم. سید چنان موفق شده بود که میگفت از فروشی که در کارش داشته در آن زمان نزدیک شاید 80 تا90 میلیون از دیگران طلب داشته است.البته گاهی از چیزهایی گذشتند که پول در مقابلشان هیچ است، مثلا مجتبی کرمی که در کنار ما به شهادت رسید دختر 3 ساله اش را گذاشته بود و آمده بود و یا حاج مجید صانعی.
باید بگویم این صحبت ها کمی عوامانه و سخیف است. البته دیگر برای ما عادی شده فقط برای خانواده هایمان هنوز قابل هضم نیست. به نظرم پول و مادیات نمی تواند بر روی عقاید و افکار و ایمان راسخ یک فرد تاثیرگذار باشد و کسانی که قدم در این وادی گذاشته اند سر و تن را فدای اعتقاد خود کرده اند، چرا که الگو و فرهنگ شهادت ما برگرفته از فرهنگ عاشورا و نهضت امام حسین (ع) است.
شباهت ها و تفاوت های دفاع از حرم و دفاع مقدس را چگونه میبینید؟
ما که در دفاع مقدس نبودهایم و آن روزها را درک نکردهایم فقط خاطراتی شنیده ایم یا کتابهایی در این باره خوانده ایم. اما در این ماموریت افرادی حضور داشته اند که کاملا فضای جبهه را درک کرده بودند. از جمله آقای بختیاری سرهنگ بازنشسته سپاه که مسئول اطلاعات عملیات سپاه در دفاع مقدس بوده که کار شناسایی در خاک عراق را برعهده داشته اند. یا آقای امیرفرجام که اکنون راوی دفاع مقدس نیز هستند سرهنگ بازنشسته سپاه بودند. یا مثلا آقای حاتمی و آقای یادگاری قناسه چی دفاع مقدس بودند. همچنین آقای روحی فرمانده بازنشسته گردان تکاور وآقای رفیع خانی و بسیاری که فضای دفاع مقدس را به خوبی درک کرده بودند. شاید بتوان گفت همه متفق القول بودند که ما با اینکه آن روزها را دیده ایم و الان شما را هم میبینیم فکر میکنیم به لحاظ عقیده و شوق به جهاد از ما بسیار جلوترید.
البته تفاوتی که بین دفاع از حرم و دفاع مقدس وجود دارد این است که در زمان دفاع مقدس فضا و شرایط کاملا مهیای اتفاقات آن زمان بود. جوری که هر روز تشییع شهدا را داشتیم و فضایی که فضای جهاد بود وشهادت طلبی. اما در حاضر مدافعین حرم در زیر فشارها وهجمه های مختلف قرار میگیرند توهین ها و تهمت هایی که همه در جریان هستند ونیازی به بازگویی نیست. فشارهایی را تحمل میکنند که گاه تحمل آنها بسیار دشوار میشود. اما باید گفت کسانی که در حال حاضر از حرم دفاع میکنند بسیار پیش قدم تر از رزمندگان دفاع مقدس هستند.
الان چه میکنید؟
خیلی ها فکر میکنند در سپاه پاسداران شاغل هستم، ولی شغل بنده معلمی است در حال حاضر دبیر هستم و درکنار آن فرمانده پایگاه مقاومت امام علی(ع) ماماهان و همچنین در گردان 162 امام حسین(ع) هم فعالیت دارم. البته در کارهای اجتماعی دیگر هم فعالیتهایی دارم عضو شورای شهر فامنین و همچنین عضو شورای فرهنگی مسجد جامع هم هستم.
چه رشته ای تدریس می کنید؟
رشته تخصصی ام ادبیات است، اما آچار فرانسه رشته های مختلف محسوب می شوم. از آمادگی دفاعی گرفته تا مطالعات اجتماعی و سواد رسانه ای و هر آنچیزی که فکرش را بکنید تدریس میکنم البته دروسی که بتوانم تدریس کنم قبول میکنم مثلا در ریاضی و شیمی و فیزیک تخصصی ندارم.
چه شد که اینگونه زندگی خود را صرف خدمت به ایران، اسلام و حرم اهل بیت می کنید؟
خوب گذر عمر دست ما نیست چه بخواهیم وچه نخواهیم روزها از پی هم می روند پس چه بهتر که با برنامه ریزی بتوانیم به بهترین وجه ممکن از این فرصت استفاده کنیم و اما در مورد حرم اهل بیت خاطره ای بگویم چند روز بعد از شهادت شهید همدانی بود که حاج قاسم سلیمانی برای ما یک صحبتی کردند و گفتند کسانی که ادعا دارند و در شعارهایشان مدام میگویند وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد بدانند که الان حضرت آقا حکم جهاد را داده اند، و هنگامه جهاد و تبعیت از ولی است، شما چند مرده حلاجید؟ بیایید ودر جهاد شرکت کنید. حرفی که باید با طلا نوشت تا همیشه در یادها بماند. آنجا جایی نیست بشود شعار داد و تزویر کرد. کسی که به آنجا میرود یک درصد هم احتمال بازگشتش وجود ندارد. ما چیزهایی را درک کردیم رفتیم و برایش جنگیدیم، نکته اول اینکه شیعه هستیم و دیگر نمیخواهیم آنچه بر سر اهل بیت آمده دوباره تکرار شود. نکته دوم به فرموده پیامبراکرم(ص)؛ هر کس که ندای مسلمانی را بشنود و به یاری او نشتابد مسلمان نیست. و نکته سوم هم باید گفت در حکومت اسلامی حول محور ولایت می چرخیم ولایتی که سلسله آن به پیامبر اکرم(ص) می رسد. حضور مدافعین حرم لبیک به ندای رهبرمان است. به کسانی که یا لیتنا کنا معک می گویند باید گفت: امروز هم مانند همان روزی است که امام حسین در میدان جنگ بود و باید یاری اش کرد.
و در انتها بگویید اگر باردیگر موقعیت حضور و دفاع از حرم ایجاد شود حاضر به این کار هستید؟
بله بنده حتی حاضرم با توافق سازمان خودمان و سپاه بنده را به سپاه قدس منتقل کنند حتی با حقوق کمتر از آموزش و پرورش. اما متاسفانه چند باری مراجعه و درخواست کرده ام اما دیگر اجازه نمیدهند که ما حضور پیدا کنیم. به ما می گویند باید فرصت را به بقیه بدهید. به این هجمه ها و تبلیغات منفی علیه مدافعین حرم نگاه نکنید، خیلی ها آماده اعزام هستند به جرأت می گویم بنده روزانه با چندین نفر برخورد میکنم که سرسختانه تقاضای اعزام دارند و شرایط رفتن به سوریه را جویا می شوند. آنقدر داوطلب وجود دارد که نمیگذارند نوبت به امثال ما برسد.
جناب آقای رزاقی از شما متشکریم که در این گفتگو شرکت کردید برای شما آرزوی بهترین ها را داریم.