یادی ازشهدا
???وقتی شهر مهران به دست دشمن افتاد، بهروز (جعفر) مجروح بود. هنوز زخم پایش خوب نشده بود. شبها از درد زانویش پیچ و تاپ میخورد. همین که خبر رسید حضرت امام خمینی (ره) دستور دادهاند مهران باید آزاد شود. بهروز با همان حال و روز خود بلافاصله آماده شد که خودش را به منطقه برساند. همسرش هر چقدر گفت که حال تو مساعد نیست نباید در عملیات شرکت کنی قبول نکرد و گفت: “درد همیشه هست و میشود با آن ساخت اما اگر زود نجنبیم مهران از نقشه ایران حذف میشود. امام تکلیف کردهاند مهران آزاد شود و من تا مهران را آزاد نکنم به منزل برنمی گردم.” با همان حال زارش رفت منطقه و فرماندهی یک محور عملیاتی را بر عهده گرفت و در سختترین محور عملیات پیشروی کرد و در آزاد سازی قلاویزان حماسه آفرید.
بعد از شهادت “ناصر بهداشت” حال و هوای بهروز به کلی عوض شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. اصلاً نمیتوانست یک جا بند شود. انگار از زنده ماندن خودش احساس گناه میکرد. “ناصر بهداشت” فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا بود و بهروز معاونش. بهروز و ناصر عاشق هم بودند. ناصر چند سالی از بهروز کوچکتر بود اما حرف همدیگر را میخواندند. در جبهه ارتباط بسیار نزدیکی بین بهروز و ناصر برقرار بود. بعد از شهادت مظلومانه ناصر، هر چند بهروز فرماندهی گردان را به عهده گرفت اما دل و دماغ “ماندن” نداشت. بیقرار رفتن بود.
آخرین بار که آمد مرخصی، حال و هوای دیگری داشت. مرتب بچههایش را بغل میکرد و میبوسید. انگار بو برده بود که این بار رفتنی است و این دیدار آخر است. “هنگام خداحافظی اشک توی چشمهاش حلقه زد. محمدعلی را در آغوش گرفت و گفت: “پسرم، پدرت این بار شهید میشود و خون من تو را همیشه سرافراز خواهد کرد. هر وقت دلت گرفت بیا کنار مزارم آنجا با من نجوا کن که شهید همیشه زنده است… شهید که شدم شبهای جمعه به شما سر میزنم.” بهروز برای آخرین بار خداحافظی کرد و راهی “هفتتپه” شد. سوم دیماه 65 بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی بهشدت زخمی شد و درست در مقر لشکر 25 یعنی مقر هفت تپه به آرزوی دیرینهاش رسید و رستگار شد.???
3 دی سالروز شهادت #شهید_بهروز_شیرسوار
#شهید_جعفر_شیرسوار