سیره شهید
خسته که می شدی؛ خسته، کلافه، عصبانی، ناامید.
وقتی که می خواستی قید همه چیز را بزنی و ول کنی و بروی
می رفتی می نشستی پیش رهنمون. نگاهش می کردی. نگاهت می کرد.
باهات حرف می زد، می خنداندت. ده دقیقه ی بعد که بلند می شدی بروی، انگار نه انگار خبری بوده.
هم خوش تیپ و زیبا بود، هم درس خوان؛ اینجور افراد توی کلاس هم، زودتر شناخته می شوند.
نفهمیدن درس، کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی، بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند.
پاپیچش می شدند، ولی محلشان نمی گذاشت؛ سرش به کار خودش بود.
…یک دفترچه کوچک داشت، همیشه هم همراهش بود و به هیچ کس نشان نمی داد.
..یک بار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه می نویسد.
فکرش را می کردم! کارهای توی روزش را نوشته بود؛ سر کی داد زده! کی را ناراحت کرده! به کی بدهکار است!… همه را نوشته بود؛ ریز و درشت..
نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت، صافشان کند.
#سردار_شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون