08 مرداد 1397
خسته که می شدی؛ خسته، کلافه، عصبانی، ناامید. وقتی که می خواستی قید همه چیز را بزنی و ول کنی و بروی می رفتی می نشستی پیش رهنمون. نگاهش می کردی. نگاهت می کرد. باهات حرف می زد، می خنداندت. ده دقیقه ی بعد که بلند می شدی بروی، انگار نه انگار خبری بوده. هم… بیشتر »
نظر دهید »