وسط کوچه ناگهان دیدم...
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلـــــم رخ داد
وسط کوچــه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتـاد
سیب هاروی خاک غلطیدند
چـــادرش درمیان گردو غبار
قبلا این صحــنه را…نمیدانم
درمن انگار میشود تکـــــرار
آه سردی کشید،حــس کردم
کوچــه آتش گرفت از این آه
وسـراسیــــــمه گریه درگریه
پسرکوچکش رسیـــــد از راه
گفت:آرام باش!چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمـــرم
دست من را بگیر، گریه نکنم
مرد گریه نمیکند پســـــرم
چادرش را تکاند با سخــــتی
یاعلی گفت واز زمین پاشـــد
پیش چشمــان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشاشــــد
صبح فـــــردا به مـــادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه کیست
طــــــــرف کـــوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ایی مشکـــی است
باخودم فکر میکــــــنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است
گریه،مــــادر،دوشنبه،در،کوچه
?راستی #فاطمیه نزدیک است…
《سید حمیدرضا برقعی 》
یـــا زهــــــــــرا.س.