یک جرعه باشهید
هدف که مشخص باشد،
دشمن که شناسایی شده باشد
دیگر مشکلی نیست و باید هدفگیری کرد
یک روز با سلاح نظامی…
روز دیگر با سلاح فرهنگی….
شهید محمودرضا بیضایی
در یکی از محورها، یک سرباز ایرانی به اسارت ما در آمده بود. دیدم استواری از ارتش عراق، با پوتین به دهان اسیر می زند و خون از دهان او جاری شده و دندان هایش شکسته است.
به طوری که «ماهر عبدالرشید»، فرمانده خبیث سپاه هفتم عراق، با همه قساوت، قلبش رقت آورد و با هم به سمت استوار و اسیر ایرانی رفتیم.
سرباز ایرانی مرتبا با زبان فارسی می گفت: «مرا بکش، اما نمی گویم.» ماهر از استوار پرسید: «چرا او را می زنی ؟»
استوار گفت: « این سرباز ارمنی و غیر مسلمان است. با این حال الان بیش از یک ساعت است او را می زنیم که به خمینی فحش بدهد، اما او این کار را نمی کند و مقاومت می کند. می گوید مرا هم بکشی این کار را نمی کنم.»
ماهر به مترجم گفت : «به او بگو تو که مسلمان نیستی، فحش بده و خوت را آزاد کن.» مترجم حرف ماهر را برای اسیر ترجمه کرد.
سرباز ارمنی رو به من و ماهر کرد و گفت: « آیا شما به خدا ناسزا می گویید؟»
ماهر با خنده و قهقه از او پرسید: «مگر خمینی خود را خدا خوانده است؟» سرباز ارمنی در پاسخ گفت: «خیر! او خدا نیست، اما مرد خداست و احکام خدا را اجرا می کند. به خدا توکل دارد و جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد و از همه مهمتر، او متصل به خداست. به کسی هم که به خدا متصل باشد نمی توان ناسزا گفت. من اگر بمیرم حاضر نیستم به رهبر کشور که یک رهبر الهی و سیاسی است، اهانت کنم»
ماهر عبدالرشید آن اسیر را از دست استوار خلاص کرد و به سربازی سپرد تا او را به اسرای دیگر ملحق کند. او در حالی که رنگ از چهره اش پریده بود و چشم هایش مرتب مژه می زد، گفت: «خدا به داد ما برسد! ببین این مرد چگونه در دل ملت خود جا گرفته است که حتی یک مسیحی اینگونه از او دفاع می کند و حاضر نیست به او اهانت کند. صدام را بگو که با چه کسی در افتاده است!»
محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص عراق
منبع :یاران ناب ص 81
باردار بود. همسرش به او گفت : بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره. رفتند کربلا ، حالش بد شد و دکتر گفت : بچه مرده ! مادر با آرامش تمام گفت: درست میشه.چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است. خودشون هوای ما را دارند.
کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت . از خواب بلند شد ، رفتند دکتر ، به ا و گفتند :این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست ؛ معجزه شده!
وقتی مادر شهید همت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت: خانم! امانتی تون رو بهتون برگردوندم
وصیت کرده بود در مراسم تشییع جنازهاش ،تا گلزار شهدا، دستش را از تابوت بیرون بیاورند تا همه بدانند آدمی در کوچ از دنیا، با دست خالی میرود !
شهید سید عبدالظریفتقویسوق