سـلام برابراهـیم هادی وحاج هـمـت:
05 بهمن 1395
خاطــراتــ_شہید همراهمان
یڪی از بچہ ها مرا ڪشاند طرف سنگرے ڪہ سوراخ سوراخ شده بود؛
پُر از ترڪش بود. رفتیم توے سنگر. انگار همہ ے دنیا را ڪوبیدند توے سَرم.جنازه ے محمود شہبازے آن جا بود.مےرفت و مےآمد مےگفت:‹‹محمود رو ندیدین؟››
مےگفتیم:‹‹نــه››
مےگفت:‹‹قرار نبود بره جایی.››
ڪسی جرأت نداشت بگوید چے شده.
گذشتہ از حاجے بود. یڪ دفعہ مثل این ڪہ چیزے بہ دلش برات شده باشد، رفت توی فڪر.
دستی بہ ریش های بلند و ڪم پشتش ڪشید و زمزمہ ڪرد‹‹انا لله و انا الیہ راجعون- الحمدللہ رب العالمین.››
هر وقت خبر شہادت فرمانده گردانے بہش می رسید، همین حال را داشت. بعد آرام مےشد و سرش را بالا مے گرفت و مےگفت:‹‹حالا فلانے رو جاش بذارین.››
شہیدمحمد ابراهیم همت