فردی در روز عید شتری قربانی كرده بود و در هر مجلسی كه میرسید میگفت كه من شتری در راه خدا قربانی كردهام.
به او گفتند: «چه معنی دارد كه هر جا میرسی ذكر قربانی كردن شتر میكنی؟ قربانی كردن در راه خدا كه این همه گفتن ندارد!»
اگفت: «سبحان الله! خدای تعالی خودش یك گوسفند فدای اسماعیل كرد، در چند جای قرآن آن را ذكر كرده، آن وقت من شتری به این بزرگی قربانی كردم هیچ جا نگویم؟?
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند :"باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه”
پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است .
هر صبح انجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد . چیزی متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت ! وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به ارامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است …!
در منتخب است که:
در مدینه زنی بود بد عمل.
همسایه ای داشت که مواظب بود در عزاداری سید مظلومان.
روزی مردانی چند در خانه همسایه تعزیه داری می کردند و مرثیه می خواندند و گریه می کردند.
صاحب خانه امر نموده بود که طعامی برای اهل تعزیه مهیا نمایند.
زن زانیه به جهت اخذ آتش داخل خانه همسایه شد؛ دید که آتش خاموش شده. پس آن زن ساعت طویلی بر آن دمید تا آنکه آزرده شد و اشک از چشمش جاری شد.
چون آتش روشن گردید، قلیلی از آتش برداشته و به خانه خود مراجعت نمود و ساعتی از روز به خواب رفت.
در خواب دید که قیامت بر پا شده و او را به زنجیرهای آتشین بسته و می کشند ملائکه غلاظ و شداد به سوی جهنم؛ و می گویند که حق تعالی بر تو غضب فرموده است که بیندازیم تو را در قعر جهنم. و آن زن فاحشه هر چند که طلب اعانت نمود کسی به فریاد او نرسید و طلب پناه کرد کسی او را پناه نداد.
آن زن گوید که چون مرا در کنار جهنم کشیدند، دیدم مردی را که آمد و صیحه زد به زبانیه (شعله) جهنم که فرمود: خَلّوها؛ یعنی واگذارید او را.
دیدم زبانیه را که عرض کردند: یابن رسول الله! به چه سبب او را واگذاریم؟
آن حضرت فرمود: این زن امروز وارد (شد) بر قومی که عزای مرا بر پا نموده بودند و آتش طعام ایشان خاموش شده بود؛ این زن آن آتش را روشن کرد.
پس زبانیه عرض کردند: کرامتیست از برای تو ای فرزند شفاعت کننده.
آن زن می گوید که عرض کردم به آن بزرگوار که تو کیستی که حق تعالی منت گذاشت بر من به سبب تو؟
قال: انا حسین بن علی علیه السلام.
گوید آن زن که من از خواب بیدار شدم و رفتم به سوی مجلس تعزیه خانه همسایه و قبل از اینکه مردم متفرق شوند، خواب خود را به ایشان نقل کردم.
همه آنها تعجب نمود(ند) و صداهای خود را به گریه و فغان بلند نمودند و من از افعال زشت و قبیح خود توبه نمودم.
منبع
شعشعة الحسینی صفحه ۱۳
آیَتُ الله مُجْتَهِدےٖ تِهْرَانےٖ(ره):
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم .
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت: من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيایید عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى بیاوری، چگونه مےخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …!!!
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
سوءظن نداشته باش
گمان بد نبر!! مردی در حال نگاه کردن بہ زنی است، نباید گمان بد ببری❗️ شاید او خواهرش باشد. با سوء ظن ، انسان از عذاب خدا نجات ندارد مگر اینکه آن را ترک کند.
___________________
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»