داستان کوتاه پند آموز
آیَتُ الله مُجْتَهِدےٖ تِهْرَانےٖ(ره):
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
عارف گفت کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم .
مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت: من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيایید عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى بیاوری، چگونه مےخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟؟؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …!!!
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
سوءظن نداشته باش
گمان بد نبر!! مردی در حال نگاه کردن بہ زنی است، نباید گمان بد ببری❗️ شاید او خواهرش باشد. با سوء ظن ، انسان از عذاب خدا نجات ندارد مگر اینکه آن را ترک کند.
___________________