خاطـراتے از افــلاڪیـــان
09 بهمن 1395
تــلاش
والفجر یڪ بود. با گردانمان نصفہ شبے توے راه بودیم. مرتب بے سیم مے زدیم بهش و ازش مے پرسیدیم « چے ڪار ڪنیم؟» وسط راه یڪ نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیڪ تر ڪہ رفتیم، صداے آقا مهدی را از توش شنیدیم. با بے سیم حرف مے زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهے. رفتیم بهش سلام بڪنیم. رنگ صورت مثل گچ سفید بود.
چشم هایش هم ڪاسه ی خون. توے آن گرما یک پتو پیچیده بود بہ خودش و مثل بید مے لرزید. بد جورے سرما خورده بود. تا آمدیم حرفے بزنیم، راننده ش گفت « بہ خدا خودم رو ڪشتم کہ نیاد مگه قبول مـے کنه؟»
شهید مهدی باکرے
یادگاران، جلد سه، ص 31