هميشه در ناگهانی ترين لحظه، عزيزترين دارايی مان از دست می رود و ما درست همان موقع يادمان می افتد، چقدر “دوستت دارم” هايمان را نگفته ايم،” از اينكه دارَمت شادترينم” را نگفته ايم..
هميشه دير يادمان می افتد برای آنچه كه داريم با خوشحالی شكر گوييم.
هميشه دير می شود و ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هايی ست كه نزده ايم.
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند :"باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه”
پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است .
هر صبح انجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد . چیزی متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت ! وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به ارامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است …!