سی سال پیش، دخترهای خانه صبحها زود بیدار میشدند تا قبل از مدرسه رفتن همهجای خانه را رفت و روب کرده باشند و بعد اجازه داشتند راهی مدرسه شوند و پسرها باید یا صبح زود یا عصر نان و مایحتاج خانه را خرید میکردند و کارهای مردانه را کمک پدر خود انجام میدادند.
حالا با نسلی مواجهیم که صبح که بیدار میشوند انگار از هتل خانهشان خارج میشوند!
چونکه والدینش به عنوان مستخدمین “هتل خانه ” همهجا را رفت و روب خواهند کرد و با یک تلفن همهچیز درب خانه مهیاست.
نسلی که در برابر اتاقی که در آن میخوابد و خانهای که در آن زندگی میکند و ظرفی که در آن غذا میخورد احساس مسئولیت ندارد آیا در آینده برای خانوادهاش و یا در برابر سرزمینی که از آب و خاک آن بهرهمند است حس مسئولیت خواهد داشت!!!
برای این نسل سرزمین هم چون هتلی است که میتوان خورد و خوابید و ریخت و پاشید؛ از مواهب طبیعی آن بهرهمند شد و بعد اگر باب میل نبود آن را ترک کرد.
سرزمین هم مثل خانه برای این نسل، هتل است با این فرق که متأسفانه مستخدم سرجهاز ندارد و همه فقط برای خوردن و خوابیدن و بردن آمدهاند.
این نسل را چه کسی و چه کسانی چنین تربیت کردند؟؟؟
کی بود؟ کی بود؟!
اتفاقاً این دفعه، من بودم، تو بودی، ما بودیم و…همه بودند. کمی به خود بیاییم و تکانی به خودمان و این نسل هتل نشین بدهیم…
باز در خانهی دل، شورشِ حسرت آمد
شبِ جمعه شده و وقت زیارت آمد
در کنارِ پسرش فاطمه در کرب و بلا
چقَدَر با تنِ بیمار، به زحمت آمد
السلام علیک یا ابا عبدلله
فقر فرهنگی یعنی:
وقتی پولدار شدی فکر کنی چون پول داری
میتونی سادهترین قانونها رو هم رعایت نکنی و فراتر از قانون باشی
ما در مترو و اتوبوس جامون رو به پیرمردها می دیم
لطفا پیرمردها هم در عرصه ریاست و اشتغال جایشون رو به جوونها بدن
سبب نجات
در تفسیر روح البیان آمده است:
در خراسان، شیخ احمد حربی، همسایه گبری به نام بهرام داشت که به واسطه مذهبشان، رفت و آمدی با هم نداشتند. برای شیخ گفتند که همسایه او همه داراییاش را به کسی داد که با آن تجارت کند؛ ولی خبر آوردهاند که سرمایهاش را در راه، دزد برده است.
شیخ و چند نفر برای دلجویی به خانه بهرام رفتند. او در فکر تهیه وسایل پذیرایی برآمد که شیخ به او فرمود: ما آمدهایم که به تو تسلیت بگوییم؛ چون شنیدهایم سرمایهات از دست رفته است.
بهرام گبر گفت: کدام مصیبت؟ خدا سه نعمت بزرگ به من داده است که شما باید برای آن به من تبریک بگویید.
اول: خدای عالم، به من عزت نفس داده که دزدی نکردم، مال کسی را نبردم؛ بلکه دزد، مال مرا برده است.
دوم: تمام آنچه که خدا به من داده بود، همهاش از بین نرفته و هنوز خانهام باقی است.
سوم: مصیبت، به مالم خورده نه به دینم.
شیخ گفت: این حرفهایی که تو میزنی حقیقت اسلام است، حیف نیست آتش را بپرستی؟
چند سؤالی بین آنها، رد و بدل شد و در همان مجلس، بهرام، مسلمان شد.
ایمان، ج 2، ص 133