یک جرعه باشهید
هدف که مشخص باشد،
دشمن که شناسایی شده باشد
دیگر مشکلی نیست و باید هدفگیری کرد
یک روز با سلاح نظامی…
روز دیگر با سلاح فرهنگی….
شهید محمودرضا بیضایی
موشی در خانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.!!!
دیری نگذشت تا اینکه مار در تله افتاد و هنگامی که زن خانه خواست مار را بکشد مار زن را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدن و زن بعد چند روز فوت كرد و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.
و تمام این مدت موش در سوراخ دیوار مینگریست و میگریست!
چرا همیشه میگویید به ما ربطی نداره….
مطمئن باشید در آینده نه چندان دور ربط پیدا میکنید به هر چیزی که در دور و برمان اتفاق می افتد…
ﮐﻔﺸﯽ که ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻓﺮﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻫﯿﭻ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﻟﻌﻤﻞ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﮐﺮﺩﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ
ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ.
مواظـــب باشـــ !!
ڪسے کہ سر نماز حواسش جمع نباشددر زندگے نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد…
شهیدسید مرتضی آوینی
گنجشک از باران پرسيد: كارِ تو چيست؟!
باران با لطافت جواب داد : ” تلنگر زدن به انسان هايی كه آسمان خدا را از ياد برده اند “
« گاهي بايد كركره زندگي را پايين بكشيم و با خود خلوت كنيم و به پيرامونمان با دقت بيشتری نگاه كنیم ، شايد چيزهایی را از ياد برده باشيم »
تــلاش
والفجر یڪ بود. با گردانمان نصفہ شبے توے راه بودیم. مرتب بے سیم مے زدیم بهش و ازش مے پرسیدیم « چے ڪار ڪنیم؟» وسط راه یڪ نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیڪ تر ڪہ رفتیم، صداے آقا مهدی را از توش شنیدیم. با بے سیم حرف مے زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهے. رفتیم بهش سلام بڪنیم. رنگ صورت مثل گچ سفید بود.
چشم هایش هم ڪاسه ی خون. توے آن گرما یک پتو پیچیده بود بہ خودش و مثل بید مے لرزید. بد جورے سرما خورده بود. تا آمدیم حرفے بزنیم، راننده ش گفت « بہ خدا خودم رو ڪشتم کہ نیاد مگه قبول مـے کنه؟»
شهید مهدی باکرے
یادگاران، جلد سه، ص 31