یک جرعه باشهید
هدف که مشخص باشد،
دشمن که شناسایی شده باشد
دیگر مشکلی نیست و باید هدفگیری کرد
یک روز با سلاح نظامی…
روز دیگر با سلاح فرهنگی….
شهید محمودرضا بیضایی
سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی:
شرط ورود در جمع شهدا، اخلاص است
و اگر این شرط را داری،
چه تفاوتی می کند که نامت چیست و شغلت؟
سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصلهمان یکی دو متر میشد سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین میشد گلولهاش را شلیک میکرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من میگفت:«گلوله شلیک میشود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده رسیدم روی پد وسط چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن همچشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به ارزویش رسید
منبع:کتاب به مجنون گفتم زنده بمان صفحه 237
راوی:مهدی شفازند