تحقیقات نشان می دهد به میزانی که والدین داد بزنند، فرزندشان کمتر به حرف آنها گوش می دهند.
ممکن است همان لحظه بترسند و اطاعت کنند اما والدین مجبورند هربار بلندتر از دفعه قبل داد بزنند تا فرزندشان را مجبور به اطاعت کنند.
در اکثر مواقع والدینی که داد می زنند از حرف گوش کن نبودن فرزندشان گله دارند.
فراز از نامه ۵۳
سیمای کارگزاران
امیرمومنان نوشتند:
✨سپس در امور کارمندانت بیندیش و پس از آزمایش به کارشان گمار و با میل شخصی و بدون مشورت با دیگران ، آنان را بکارهای مختلف وادار نکن، زیرا نوعی ستمگری و خیانت است
✨کارگزاران دولتی را از میان مردمی با تجربه وحیا ،از خاندانی پاک و با تقوی، که در مسلمانی سابقه درخشانی دارند انتخاب کن.
زیرا اخلاق آنان گرامی تر و آبرویشان محفوظ تر ، و طمع ورزی شان کمتر ،و آینده نگری آنان بیشتر است.
?جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
?پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
?شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
?گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
?به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
⁉️گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
?گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
?مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
⁉️جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
?شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
?گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ?ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم…
?مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟
?گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود…
?جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی…
?بدین گونه بود که “فتاح” شد “قنبر” غلام علی بن ابیطالب.
?بحارالانوار ج3 ص 211