من هم مانند پدرم، خار در چشم و استخوان در گلو، ماندم و بردباری پیشه کردم. تا اینکه به پدرم علی و مادرم زهرا مُلحق شدم.
فراموش نمیکنم. آن لحظهای که دستان پدرم علی را بستند. شیرِ دربند را کشان کشان به سوی مسجد بردند. یادم نمی رود صورتِ از سیلی کبود مادرم ما. ناسپاسی ها را، زخم زبان ها را، نگاه های سرد و سنگین را. اشک های مادرم را. بی وفاییِ اهل دنیا را.
هنوز جسم پیغمبر در خاک نیارمیده بود که دیدم کفتارها میراث جدمان را… دین خدا را به دندان گرفته؛ به جان هم افتاده اند. هیچ گاه فراموش نمی کنم، لحظه وداع با مادرم را، فراموش نمیکنم آن داغی که بر دلم نهاده شد. اشک های پدرم را از یاد نمی برم. لحظه غسل مادرم را… هنگامی که مادر سر به تیره تراب فرو برد.. شیر عرصاتِ جهاد، با آن جذبهی نگاهش، از سر شرمساری چشم بر زمین دوخته بود.